کد مطلب:235733 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:280

دختر عمو را نمی خواهم
ناقل: آقای سیّد محمّدِ امید بخدا [1] .

هركدام ازكارگران نجّاریِ آقا عمو چیزی می گفتند و می خندیدند. من هم همانطور كه آخرین میخ های پنجره دولَت را می كوبیدم، به حرفهایشان با لبخند و رضایت گوش می دادم. حاج میرزا می گفت: -... تو واقعاً باید خدا را شكركنی كه یك همچین موقعیتی داری. اوّلاً برادرزاده اوستایی و اوستا تو را خیلی دوست دارد. ثانیاً سركارگری و دستمزدت از همه بیشتر است. و از همه مهمتر این كه داماد اوستایی و اوستا تنها دخترش را نامزدِ تو كرده است و گوش شیطان كر، همین روزها است كه پلوی عروسی ات را بخوریم... من با دلخوری حرفهای حاج میرزا را قطع كردم كه: 1-.



[ صفحه 90]



- چه فایده؟! الان دو سال است كه من و دختر عمو با هم نامزدیم ولی هنوز آقا عمو، اجازه نمی دهد كه همسرم را به خانه ام بیاورم. من دیگر دارم پیر می شوم، الان بیست و دو سالَمه. رفقای هم سن و سال من الان دو، سه تا بچه هم دارند... حاج میرزا در حالی كه ارّه را روی خطّی كه بر چوب كشیده بود میزان می كرد، رو به من كرد و با لحنی صمیمانه و مطمئن گفت: - مگر حاج میرزا مرده؟! خودم نوكرت هم هستم. با اُوستا صحبت می كنم و ترتیبی می دهم كه همین روزها سور و سات عروسی را راه بیندازد. هر چی نباشد من این چند تار مو را توی همین كارگاه سفید كرده ام و پیش اویستا یك ذرّه آبرو و اعتبار دارم... هنوز حرف های حاج میرزا به آخر نرسیده بود كه سر و صدای یكی دیگر از كارگران از آن طرف بلند شد: - آتش!...آتش!... كارگاه آتش گرفته... كمك كنید... با شنیدن این كلمات، همه مان را هوْل برداشت. ارّه و چكش را به سویی پرت كردیم و رفتیم كه آتش را خاموش كنیم... سر و صورت و رخت و لباس همه مان سیاه شده بود و فضای



[ صفحه 91]



كارگاه پُر بود از دود. سُرفه كنان و عرق ریزان بر روی آلوارهای جلوی دكّان نشستیم تا نَفَسی تازه كنیم. حاج میرزا رو كرد به من وگفت: - برو منزل اُوستا و طوری كه هوْل نكند بهش بگو كه كارگاه آتش گرفته ولی خسارت چندانی وارد نشده است. آقا عمو، همانطوركه مجمعه ی پر از قاچ های خونرگ هندوانه را در مقابل من بر زمین می گذاشت گفت: - خدا را شكر كه به خیرگذشت. امّا باید بچّه ها از این به بعد خیلی مواظب باشند، خب چوب است و خوراكِ آتش. یادمان باشدكه یك گوسفندی، برّه ای، چیزی قربانی كنیم. حالا دیگر بی خیالش! هندوانه را بزن توی رگ... هنوز دوّمین قاچ هندوانه را تمام نكرده بودم كه لرزش شدیدی افتاد توی تنم. تمام بدنم می لرزید و دندان هایم می خوردند به هم. تعادلم بر هم خورد و وِلُوْ شدم روی زمین. با دیدن این صحنه، عمو و زن عمو بدجوری دست و پای خودشان را گم كردند و دختر عمو كه از همه نگران تر بود بر سر زنان و اشك ریزان به این سو وآن سو می دوید و نمی دانست چكار كند. وقتی انواع داروهای گیاهی و سنّتی



[ صفحه 92]



را امتحان كردند و نتیجه ای نگرفتند،آقا عمو دوید به طرف كوچه و یك دُرشكه آورد و مرا به بیمارستان «شاهرضا» رساند. دو، سه ساعتِ بعد از بیمارستان مرخص شده و برای استراحت به منزل منتقل شدم. چند روز بعد احساس كردم دست هایم بی حس شده اند. دكتر، پس از معاینه گفت: چیز مهمی نیست. نگران مباشید. امّا كم كم دست هایم فلج شده و از كار افتاده اند. بعدش هم نوبت رسید به پاها وگردن و سایر اعضای بدنم. به جز مغز و زبان و چشمان، سایر اعضای بدنم فلج شدند و من مانند تكّه ای گوشت، افتادم گوشه ی اتاق! به نحوی كه برای تیمم نیز قدرت نداشتم و مادرم دست هایم را بر خاك می زد و بر صورت و پُشت دست هایم می كشید. شش ماه بیدن منوال گذشت و همه ی پزشكان از معالجه ی من عاجز ماندند... دو، سه نفر ازكارگرهای نجّاری به عیادتم آمده بودند و یكی از آنها 1- همان بیمارستان «امام رضا»ی فعلی می باشد.



[ صفحه 93]



داشت با قاشق،آش شوربا به دهانم می داد و بقیّه هم سعی می كردند با شوخی كردن و لطیفه گفتن به من روحیه بدهند كه كوبه ی در به صدا درآمد: - تَق، تَق، تَق. مادرم به سمت درب حیاط دوید و چند لحظه بعد،آقا عمو، یا اللّه، یا اللّه گویان وارد اتاقِ من شد. ابتدا دستمال ابریشمی قرمز رنگی را كه پُر بود از انارگذاشت گوشه ی تاقچه و بعد آمد روی سرِ من. كارگرها در حالی كه می گفتند؛ «سلام اوستا،... سلام اوستا» كمی كنار رفتند و برای آقا عمو جا باز كردند.آقا عمو تا نشست بر بالینم، شروع كرد به های، های گریه كردن! - چه شده آقا عمو؟! نكنه دوباره مغازه آتش گرفته باشد؟ و آقا عمو، همچنان كه داشت بلند بلند گریه می كرد، دستمال دیگری از جیب كتش بیرون آورد و فینِ محكمی درآن نمود وگفت: - كاش مغازه آتش گرفته بود! كاش همه ی زندگی ام در آتش سوخته بود و این جور نمی شد... كاش... و یكسره و پی درپی دست بر پشت دست می كوبید و می نالید. همه را هوْل برداشته بود و مادرم بیش از همه اشك می ریخت و بر سر می زد و می گفت: - دیگر چه خاكی بر سَرِمان شده است؟ خدایا مگر ما چه گناهی مرتكب شده بودیم كه مستحق اینهمه بدبختی و بلا شدیم؟!... اَقا عمو همچنان كه رو به سوی من داشت گفت:



[ صفحه 94]



- محمّد آقا جان! همه دكترها تو را جواب كرده اند وگفته اندكه تو برای همیشه فلج خواهی بود! به همین جهت، زن عمویت با ازدواج تو و دخترم مخالف است. خواهش می كنم از این ازدواج صرفنظر كن... با شنیدن این جملات، دنیا دُوْرِ سرم چرخید، مغزم سوت كشید و اعصابم به هم ریخت. می خواستم هر چیزی را كه در اطرافم بود خورد و خمیر كنم، امّا افسوس كه نمی توانستم از جایم جنْب بخورم. تنها كاری كه توانستم انجام بدهم این بود كه فریاد زدم: - یك درشكه خبر كنید تا مرا به حرم ببرد... یك درشكه... مادرم گفت: -آخر عزیزم! درشكه هم از «بازار سنگ تراش ها» آن طرف تر نمی تواند برود. - اشكالی ندارد. بقیه اش را خودم خواهم رفت. فقط كفش های مرا هم به همراهم بفرستید. كفش هایت؟! آخركفش هایت به چه دردت می خورد؟! و من بی توجّه به حرف ها و استدلال های مادر و سایرین فریاد می زدم: - همان كه گفتم. یك درشكه خبركنید و كفش هایم را هم همراهم بفرستید... وقتی كارگرهای آقا عمو، بدن بی حس مرا روی صندلی درشكه خوابانیدند وكفش هایم را هم گذاشتند روی شكمم، درشكه چی



[ صفحه 95]



شلاّقی برگرده اسب كوبید و درشكه از جا كنده شد و من هم دیگر چیزی نفهمیدم. با شنیدن صدای بر هم خوردن بال چندكبوتر و زیارتنامه ای كه با سوز وگداز خوانده می شد، پلك هایم را از هم دور نمودم. دیدم داخل صحن عتیقم و بر سقّاخانه ی حضرت تكیه كرده ام. احساس كردم كه بدجوری عصبانی هستم ولی علّتِ آن را نمی دانستم. كمی كه فكر كردم به یاد حرفهای آقا عمو افتادم. عصبانیتم بیشتر شد و با همان عصبانیت، كفش هایم را كه جلویم بر زمین افتاده بود برداشتم و پوشیدم وبه سوی كارگاه نجّاری به راه افتادم. قدم های تند و سنگینی بر می داشتم و دندان هایم را بر هم می فشردم. به مغازه ی نجّاری كه رسیدم دیدم آقا عمو وكارگرانش مشغول كارند. جلو رفتم و چكش را از دست حاج میرزا قاپیدم و دو تا میخ برداشتم و با تمام قوا و با عصبانیت به دری كه روی دو خَرَك بود كوبیدم و فریاد زدم: - این دختر عمو، اگر شاهزاده هم باشد دیگر من او را نمی خواهم. آقا عمو وكارگرانش با دیدن این صحنه، شادان و خندان به سوی من دویدند و در حالی كه با صدای بلند، صلوات می فرستادند، مرا در



[ صفحه 96]



آغوش كشیدند و غرق بوسه نمودند و از من خواهش كردندكه از این تصمیم صرف نظر كراده و با دختر عمویم ازدواج كنم. تازه متوجه شدم كه شفا یافته ام. [2] .

اكنون از دختر عمویم 9 فرزند دارم كه یكی ازآنها به نام «سیّد محمودِ امید بخدا» در راه خدا، در شلمچه شهید شده است.



[ صفحه 97]




[1] پدر شهيد «سيّد محمود اميد بخدا» كه در شلمچه به شهادت رسيده است.

[2] اين كرامت، در سال 1334 ه ش اتّفاق افتاده است.